زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

اولین گامها...

تاسوعا و عاشورای حسینی گذشت و من فرصت نکردم بیام آپ کنم. یکی دو بار اومدم ولی قسمت نشد. 4شنبه شب(شب عاشورا) و جمعه شب رفتیم بیت رهبری. الحمدالله دختر خوب و آرومی بودی. دیروز رفتیم خونه مامان جون. طبق معمول دستت رو میگرفتی به دیوار و راه میرفتی، اما چند بار دستت رو ول کردی و بدون تکیه گاه قدم برداشتی. خیلی ذوق کردم عزیزم. البته قبلا هم رفته بودی اما خیلی کوتاه و در حد دو سه قدم، دیروز دو سه قدم تبدیل به هفت هشت قدم شد و مسافتی که به تنهایی رفتی طولانی تر از همیشه بود. خیلی حس خوبی بود، قدمهایت استوار دخترم... شب بابا اومد دنبالمون، توی ماشین خوابت برد و تا صبح خواب بودی. بابا میگفت نتونستم زهرا رو ببینم، وقتی از راه رفتنت براش گفتم دلش ر...
28 آبان 1392

به بهانه یکسالگی تو...

  دختر گلم به سرعت برق و باد یکسال از بودن تو کنارم گذشت. 365 روز و شب با هم بودیم، لحظه به لحظه و نفس به نفس. انقدر که حاملگی و تولد و این یکسال زود گذشت   بعضی وقتا باورم نمیشه که تو دختر منی و من یک مادرم! گاهی با خودم میگم یعنی زهرا 9 ماه تو دل من بوده؟؟!!   عزیزم، پارسال درست این ساعات و لحظات درگیر تولد تو بودیم! الان ساعت 11 و 20 دقیقه هست و تو ساعت 11و نیم بدنیا اومدی. خیلی زود سپری شد، هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه دختر سالم و باهوش و زیبایی چون تو دارم (ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله)   و ناراحت از اینکه روزهایی رو گذروندیم که دیگه تکرار نخواهند شد، روزهایی که بعضیهاش ...
21 آبان 1392

بی تابی شبانه!

دخترکم! چند شب پیش نیمه شب بیدار شدی و فقط گریه میکردی، نمیدونم چرا، ولی هیچ رقمه ساکت نمیشدی. دو ساعتی با بابا درگیر بودیم تا بخوابونیمت، بمیرم برات چشمهات سرخ شده بود و از بس داد زده بودی صدات گرفته بود. 5 شنبه رفتیم دکتر، خانم دکتر گفت احتمالا بخاطر دندانهای نیشت هست که میخوان دربیان. میگن دندانهای نیش خیلی دردناکه! خداروشکر قد و وزن و همه چیزت عالی بود و خانم دکتر خیلی راضی بود. چهارشنبه شب رفتیم هیئت، سخنران شیخ حسین انصاریان بودند، مداحی هم خوب بود. شما همش شیطونی میکردی و میرفتی پیش بچه ها و سر به سرشون میذاشتی. قربونت برم که یه لحظه آروم و قرار نداری. بابا دیشب رفت مسجد ارگ مراسم حاج منصور، منم دوست داشتم برم ولی خیلی شلوغ میشه...
18 آبان 1392

جشن تولد!

بالاخره بعد از کش و قوسهای فراوان 3 شنبه شب طی یک عمیات انتحاری بابا به همه زنگ زدند و برای جمعه بعدازظهر دعوتشون کردند به جشن تولد شما. من همش میگفتم نمیشه و من به کارهام نمیرسم اما بابا گفت مهمونها رو دعوت میکنیم تا مجبور بشیم کارهامونو زود انجام بدیم. خلاصه 4شنبه و 5 شنبه من سخت مشغول کار بودم. 4 شنبه بعد ازظهر که خواب بودی کمی خانه تکانی کردم، شب هم که بابا اومد رفتیم قنادی و کیک سفارش دادیم. بعد هم رفتیم خ مفتح و من یه لباس برای مهمونی خریدم. 5 شنبه صبح رفتیم خرید. بعد از ظهر هم رفتم آرایشگاه و شب هم بقیه کارهای خونه رو انجام دادیم. تا ساعت 2 نیمه شب منو بابا مشغول درست کردن الویه بودیم. جمعه صبح هم مابقی کارها رو انجام دادیم. ساعت 2/...
14 آبان 1392

دخترکی شیرین تر از عسل...

زهرا جون؛ روزهای شیرین تند تند دارن میگذرن و شما شیرین و شیرین تر میشی! 5شنبه عید غدیر بود، بعد از نهار رفتیم قم خونه عمه زهرا. شب توی ماشین وقتی داشتیم میرفتیم حرم سارا به شما گفت لی لی لی لی حوضک، یدفعه دو تا دستات رو آوردی جلو و با انگشت اشاره کشیدی توی اون یکی دستت و لی لی لی لی حوضک کردی! اولین بارت بود و من خییییییلی ذوق کردم. همونجا میخواستم بخورمت. شب قبلش هم خونه مامان جون بودیم، توی آشپزخونه تو رو وایسوندم و رهات کردم و همونجا بود که برای اولین بار یه قدم کوچیک برداشتی و بعد افتادی زمین. خیلی راه رفتن رو دوست داری ولی خب هم یه کم میترسی و هم یه کم تنبل خانومی! جدیداً بهت میگیم بوس بده لپت رو میاری جلو و میچسبونی به صورتمون ...
5 آبان 1392
1