اولین گامها...
تاسوعا و عاشورای حسینی گذشت و من فرصت نکردم بیام آپ کنم. یکی دو بار اومدم ولی قسمت نشد. 4شنبه شب(شب عاشورا) و جمعه شب رفتیم بیت رهبری. الحمدالله دختر خوب و آرومی بودی. دیروز رفتیم خونه مامان جون. طبق معمول دستت رو میگرفتی به دیوار و راه میرفتی، اما چند بار دستت رو ول کردی و بدون تکیه گاه قدم برداشتی. خیلی ذوق کردم عزیزم. البته قبلا هم رفته بودی اما خیلی کوتاه و در حد دو سه قدم، دیروز دو سه قدم تبدیل به هفت هشت قدم شد و مسافتی که به تنهایی رفتی طولانی تر از همیشه بود. خیلی حس خوبی بود، قدمهایت استوار دخترم... شب بابا اومد دنبالمون، توی ماشین خوابت برد و تا صبح خواب بودی. بابا میگفت نتونستم زهرا رو ببینم، وقتی از راه رفتنت براش گفتم دلش ر...
نویسنده :
مامان
12:00